سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مادر ... رفت

مادر ... رفت

بابا گفت: می ریم شاه عبدالعظیم زیارت، بعدش هم سر بازارچه یک دست کباب و ریحون، شیرینی خونه دار شدنمون می خوریم.
زینت گفت: آخ جون شیلینی!
مادر گفت: حالا بذار قولنامه رو بنویسیم تا بعدش
بابا کنار خیابان پارک کرد:
پس برو پول و بگیر تا طرف پشیمون نشده بریم بنگاه.
مادر از ماشین پیاده شد، سرش را از پنجره کرد تو:
- خواستیم بریم شاه عبدالعظیم مادرم رو هم ببریم، طفلک بعد از پدرم خیلی تنها شده.
و بعد منتظر جواب نشد. راه افتاد آن طرف خیابان که بانک بود
زینت گفت: بابا کباب و لیحون چه مزه ایه؟
من گفتم: مزه شاه عبدالعظیم می ده که هر وقت می ریم اونجا می خوریم.
پدر چشم غره رفت به من
زینت گفت: پس چلا بابا می گه شیلینه؟!
بابا سرش را خاراند انگار که بخواهد جواب ها را در سرش جا به جا کند.
زینت گفت: بابا من شیلینی می خوام و بعد شروع کرد به وراجی کردن: که اول شیلینی بخولیم بعد کباب و لیحون بعدش هم بلیم زیالت... تا چشمش افتاد به مادر که از بانک بیرون آمده بود.
زینت جیغ کشید: آخ جون مامانی اومد میلیم شیلینی بخولیم.
مادر با چشمهایش می خندید. پایش را که روی آسفالت سیاه خیابان گذاشت لبخند روی صورت بابا ماسید.
موتورسوار به مادر زد. م ا د ر ز م ی ن خ و ر د. مرد ترک نشین موتور پیاده شد، کیف مادر را گرفت، مادر کشیده می شد روی زمین، پ در ف ری اد م ی زد. مادر خودش را می کشید سمت ماشین، پدر فریاد می زد. مرد کیف را می کشید، مادر کیف را رها نمی کرد، پدر فریاد می زد. مرد لگد می زد، مادر چاقو می خورد، پدر فریاد می زد. مرد با ارثیه ی مادر رفت، مادر با چادر پاره روی زمین افتاده بود، پدر فریاد می زد...
در لابه لای همه صداها که دیگر نمی شنیدم یکی گفت:
بی غیرت زنشو تیکه پاره کردن باز از ماشین پیاده نشد.
پدر ضجه می زد.

مادر چند روزی پیش ما ماند و بعد رفت. شبها خواب پدرش را می دید و گریه می کرد و روزها هم چهره آن نامرد جلوی چشمش بود، لای گریه هایش می گفت:
من باعث شدم شما بی خانه بمانید.
اما پدر نه گریه می کرد نه حرف می زد. ساکت شده بود. بعد از آن روز حتی از خاطرات جبهه هم تعریف نمی کرد. فقط وقتی می رفتیم سر خاک مادر آرام اشک می ریخت.
قبر مادر در یک جای بخصوص است. اذیت می شوم وقتی برای رفتن به مزارش ویلچر بابا را از روی سنگلاخ هل می دهم.
اما تا حالا به پدر گله نکرده ام.

پ .ن: :((



کلمات کلیدی :

چوب معلم

چوب معلم

معلم

امیر نصر سامانی [یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا 331 ه.ق سلطنت کرد] در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او قرآن می خواند، ولی از ناحیه ی معلّم کتک بسیار خورد[زیرا سابقا معلمین به شاگردان خود تنبیه بدنی شدید می کردند.]
امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت:« هر گاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم».
وقتی که امیر نصیر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید، تا اینکه طرحی به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کرد، به خدمتکار خود [ مثلا به نام سعید] گفت: برو در باغ روستا چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.» سعید رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصیر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش [مثلا به نام حمید] گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.
حمید نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از حمید پرسید: علت احضار من چیست؟
حمید جریان را گفت. معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و از یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد. همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت:« از این چوب چه خاطره را می نگری؟»[آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من، به من زدی؟]
در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد، این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است.» [ یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما فردی برجسته، به وجود آمده است.]
امیر نصر از این پاسخ جالب، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد، به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت.
منبع: کتاب داستانهای جوامع الحکایات



کلمات کلیدی :

وَ مَن یَتَوَکَّل عَلَی اللِه فَهُوَ حَسبُهُ ..

حکایت از شاگردی حاتم اصم

توکل

... آورده‌اند که حاتم اصم از شاگردان و مریدان شقیق بلخی بود رحمة‌الله علیهما:

روزی شقیق به وی گفت ای حاتم! چه مدت است که تو در صحبت منی و سخن من می‌شنوی؟ گفت سی و سه سال است؛ گفت در این مدت چه علم حاصل کرده‌ای و چه فایده از من گرفته‌ای؟ گفت هشت فایده حاصل کرده‌ام. شقیق گفت انا لله و انا الیه راجعون؛ ای حاتم! من جمله عمر در سر و کار تو کرده‌ام و تو را بیش از هشت فایده حاصل نشده است؟ گفت ای شیخ! اگر راست خواهی چنین است و بیش از این نمی‌خواهم و مرا از علم این قدر بس است زیرا که مرا یقین است که خلاص و نجات من در دو جهان در این هشت فایده است. شقیق گفت ای حاتم!

بگو که این هشت فایده، خود چیست؟

گفت فایده اول آن است که در این خلق جهان نگاه کردم و دیدم که هر کسی محبوبی و معشوقی اختیار کرده‌اند و آن محبوبان و معشوقان بعضی تا مرض موت با ایشانند و بعضی تا موت و بعضی تا لب گور؛ و پس همه از ایشان باز گردیدند و ایشان را فرداً وحیداً باز گذاشتند و هیچ یکی با ایشان در گور نرفت و مونس وی نشد؛ پس من اندیشه کردم و با خود گفتم که محبوب، آن نیک است که با محب در گور رود و در گور مونس وی باشد و چراغ گور وی باشد و در قیامت و منازل آن با وی باشد. پس احتیاط کردم و آن محبوب که این صفت دارد، اعمال صالح باشد، پس من آن را محبوب خویش ساختم تا با من در گور آید و مونس من گردد و چراغ گور من باشد و در منازل قیامت با من باشد و هرگز از من نگردد.

شقیق گفت احسنت وزه. یا حاتم! نیکو گفتی فایده دوم بیار تا چیست؟ گفت ای استاد فایده دوم آن است که در این خلق نگاه کردم و دیدم که همه خلق پیروی هوی کردند و بر مراد نفس رفتند و پس در این آیه اندیشه کردم (و هر کس در پیشگاه او از جلالش بترسد و از هوای نفس دوری جست؛‌ همانا بهشت جایگاه اوست. «نازعات، آیه 40 و 41») و یقین داشتم که قرآن حق و صدق است؛ پس به خلاف نفس به در آمدم و بر مجاهده وی کمر بستم و او را در بوته مجاهده نهادم و یک آرزوی وی ندادم تا در طاعت خدای تعالی آرام گرفت.

شقیق گفت بارک‌الله علیک نیکو کردی؛ فایده سیم بیار. گفت ای استاد فایده سیم آن است که در این خلق نگاه کردم و دیدم که هر کسی سعیی و رنجی در این دنیا برده بودند و از این حطام دنیاوی چیزکی حاصل کرده بودند و بدان خرم و شادمانه بودند که مگر چیزی حاصل کرده‌اند، پس من در این آیه تأمل کردم که (آن چه نزد شماست همه نابود خواهد شد و آن چه نزد خداست باقیست... «نحل، آیه96») پس محصولی که از دنیا اندوخته بودم در راه خدای تعالی نهادم و به درویشان ایثار کردم و به ودیعت به خدای سپردم تا در حضرت حق سبحانه و تعالی باقی باشد و توشه و زاد و بدرقه راه آخرت باشد.
آن چه نزد شماست همه نابود خواهد شد و آن چه نزد خداست باقیست...

شقیق گفت بارک‌الله یا حاتم نیکو کردی و نیکو گفتی: فایده چهارم بگو تا چیست؟ گفت ای شیخ فایده چهارم آن است که در خلق جهان نگاه کردم و قومی را دیدم که پنداشتند که شرف و عزت آدمی و بزرگواری شخص در کثرت اقوام و عشایر است تا لاجرم قومی بدین افتخار و مباهات کردند و قومی پنداشتند که عزت و شرف و بزرگواری شخص در مال است و اولاد، و بدان فخر و مباهات کردند و قومی پنداشتند که شرف و بزرگواری در خشم راندن و زدن و کشتن و خون ریختن است و بدان افتخار و مباهات نمودند و قومی پنداشتند که شرف آدمی در اتلاف مال و تبذیر است. پس بدان افتخار و مباهات کردند؛ پس من در این آیه تأمل کردم که (... گرامی‌ترین شما نزد خدا، پرهیزگارترین شماست...«حجرات، آیه 13») دانستم که حق و صدق این است و این همه پنداشتها و گمانهای خلق خطاست؛ پس تقوی اختیار کردم تا در حضرت حق تعالی از جمله گرامیان باشم.

راضیشقیق گفت احسنت یا حاتم! نکو گفتی، فایده پنجم بگو. گفت ای استاد فایده پنجم آن است که در خلق نگاه کردم و دیدم که هر قومی یکدگر را نکوهش می‌کردند؛ چون بدیدم همه از حسد بود که بر یکدگر می‌بردند به سبب مال و جاه و علم، پس من در این آیه تأمل کردم که (... ما خود روزی آنها را در حیات دنیا تقسیم کرده‌ایم... «زخرف، آیه 32») پس دانستم که این قسمت در ازل رفته است و کس را در این اختیاری نیست؛ پس بر کس حسد نبردم و به قسمت خدای تعالی راضی گشتم و با هر که در جهان صلح کردم.

شقیق گفت یا حاتم نیکو کردی، فایده ششم بیار، گفت ای استاد فایده ششم آن است که در خلق دنیا نگاه کردم و دیدم که هر قومی یکدگر را دشمن داشتند هر کسی به سببی و غرضی که با یکدگر دارند، پس در این آیه تأمل کردم که (شیطان دشمن شماست و شما نیز او را دشمن گیرید. «فاطر، آیه 6») دانستم که گفته حق تعالی حق است و جز شیطان و اتباع وی را دشمن نمی‌باید داشت، پس شیطان را دشمن داشتم و او را فرمان نبردم و نپرستیدم، بلکه فرمان حق تعالی بردم و او را پرستیدم و بندگی او کردم که راه راست و صراط‌المستقیم این است، چنان که خدای تعالی فرموده (ای اولاد آدم؛ آیا با شما پیمان نبستم که شیطان را نپرستید زیرا که او دشمن آشکار شماست و تنها مرا پرستش کنید که این راه مستقیم است؟ «یس، آیه 60 و 61»)

شقیق گفت یا حاتم نیکو گفتی، فایده هفتم بیار. گفت ای استاد فایده هفتم آن است که در خلق نگاه کردم و دیدم که هر کسی در طلب قوت و معاش خود کوششها و سعیهای بلیغ می‌نمودند و بدین سبب در حرام و شبهت می‌افتادند و خود را خوار و بی‌مقدار می‌داشتند؛ پس من در این آیه تأمل کردم که (هیچ جنبنده‌ای در زمین نیست، جز آن که روزیش بر خداست... «هود، آیه 6») پس دانستم که قرآن راست است و حق؛ و من یکی‌ام از جمله دابه‌های روی زمین، پس به خدای تعالی مشغول شدم و دانستم که روزی من برساند زیرا که ضمان کرده است.

شقیق گفت نیکو گفتی، فایده هشتم بیار. گفت ای استاد فایده هشتم آن است که در این مردم نگاه کردم و دیدم که هر کسی اعتماد به کسی و چیزی کرده‌اند، یکی به زر و سیم و یکی به کسب و پیشه و حرفت و یکی به مخلوقی همچون خود، پی من در این آیه تأمل کردم که (... و هر کس بر خدا توکل کند، خدا او را کفایت خواهد کرد... «طلاق، آیه 3») پس توکل به خدای تعالی کردم و او مرا بسنده است و نیکو وکیلی است.
 
امام محمد غزالی

منبع:تبیان



کلمات کلیدی :

صفا و مروه

صفا و مروه

در میان پیامبران بزرگ کمتر کسى همچون ابراهیم(علیه السلام)در صحنه هاى گوناگون مبارزه و در برابر آزمایش هاى سخت قرار گرفته است

تا آنجا که قرآن درباره او مى گوید: إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِیْنُ: «این مسلماً همان آزمایش هاى بزرگ و آشکار است».

و همین مجاهده ها، مبارزه ها و آزمایش هاى سخت و سنگین بود که ابراهیم(علیه السلام) را آن چنان پرورش داد که تاج افتخار «امامت» بر سر او گذاردند.

مراسم حج در حقیقت یک دوره کامل از صحنه هاى مبارزات ابراهیم(علیه السلام) و منزلگاه هاى توحید، بندگى، فداکارى و اخلاص را در خاطره ها مجسم مى سازد.

اگر مسلمانان به هنگام انجام این مناسک به روح و اسرار آن واقف باشند و به جنبه هاى مختلف «سمبولیک» آن بیندیشند، یک کلاس بزرگ تربیتى و یک دوره کامل خداشناسى، پیامبرشناسى و انسان شناسى است.

با توجه به این مقدمه به جریان ابراهیم(علیه السلام) و جنبه تاریخى صفا و مروه باز مى گردیم: با این که ابراهیم(علیه السلام) به سن پیرى رسیده بود ولى فرزندى نداشت از خدا درخواست اولاد نمود، در همان سن پیرى از کنیزش «هاجر» فرزندى به او عطا شد که نام وى را «اسماعیل» گذارد.

همسر اول او «ساره» نتوانست تحمل کند که ابراهیم(علیه السلام) از غیر او فرزند داشته باشد،

خداوند به ابراهیم(علیه السلام) دستور داد مادر و فرزند را به «مکّه» که در آن زمان بیابانى بى آب و علف بود، ببرد و سکنى دهد.

ابراهیم(علیه السلام) فرمان خدا را امتثال کرد و آنها را به سرزمین «مکّه» که در آن روز سرزمین خشک و بى آب و علفى بود و حتى پرنده اى در آنجا پر نمى زد برد، همین که خواست تنها از آنجا برگردد،

همسرش شروع به گریه کرد که: یک زن و یک کودک شیرخوار در این بیابان بى آب و گیاه چه کند؟!

اشک هاى سوزان او که با اشک کودک شیرخوار آمیخته مى شد،

قلب ابراهیم(علیه السلام) را تکان داد،

دست به دعا برداشت و عرض کرد: «خداوندا! من به خاطر فرمان تو همسر و کودکم را در این بیابان سوزان و بدون آب و گیاه تنها مى گذارم، تا نام تو بلند و خانه تو آباد گردد» این را گفت و با آنها در میان اندوه و عشقى عمیق وداع گفت.

طولى نکشید غذا و آب ذخیره مادر تمام شد، و شیر در پستان او خشکید،

بى تابى کودک شیرخوار و نگاه هاى تضرع آمیز او،

مادر را آن چنان مضطرب ساخت که تشنگى خود را فراموش کرد و براى به دست آوردن آب به تلاش و کوشش برخاست.

نخست به کنار کوه «صفا» آمد، اثرى از آب در آنجا ندید،

برق سرابى از طرف کوه «مروه» نظر او را جلب کرد،

به گمان آب به سوى آن شتافت و در آنجا نیز خبرى از آب نبود.

از آنجا همین برق را بر کوه «صفا» دید و به سوى آن بازگشت، و هفت بار این تلاش و کوشش براى ادامه حیات و مبارزه با مرگ تکرار شد.

در آخرین لحظات که طفل شیر خوار شاید آخرین دقائق عمرش را طى مى کرد،

از نزدیک پاى او ـ با نهایت تعجب! ـ چشمه زمزم جوشیدن گرفت! مادر و کودک از آن نوشیدند و از مرگ حتمى نجات یافتند.

از آنجا که آب، رمز حیات است، پرندگان از هر سو به سمت چشمه آمدند و قافله ها با مشاهده پرواز پرندگان مسیر خود را به سوى آن نقطه تغییر دادند، اما چند روز یا چند ماه طول کشید؟

و بر این مادر و کودک چه گذشت خدا مى داند!

و سرانجام از برکت فداکارى یک خانواده به ظاهر کوچک، مرکزى بزرگ و با عظمت به وجود آمد.

امروز در کنار خانه خدا حریمى براى «هاجر» و فرزندش «اسماعیل» باز شده (به نام حجر اسماعیل) که هر سال صدها هزار نفر از اطراف عالم به سراغ آن آمده و موظفند در طواف خانه خدا آن حریم را که مدفن آن زن و فرزند است همچون جزئى از «کعبه» قرار دهند.

کوه صفا و مروه به ما درسى مى دهد: براى احیاى نام حق و به دست آوردن عظمت آئین او، همه، حتى کودک شیرخوار، باید تا پاى جان بایستند. سعى صفا و مروه به ما مى آموزد در نومیدى ها، بسى امیدها است، هاجر مادر اسماعیل(علیه السلام) در جائى که آبى به چشم نمى خورد تلاش کرد، خدا هم از راهى که تصور نمى کرد او را سیراب نمود.

سعى صفا و مروه به ما مى گوید: روزگارى بر سر آنها بت هائى نصب بود اما امروز در اثر فعالیت هاى پى گیر پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) شب و روز در دامنه اش بانگ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّه» طنین انداز است.

کوه صفا حق دارد به خود ببالد و بگوید: من اولین پایگاه تبلیغات پیغمبر اسلام (صلى الله علیه وآله) بودم، هنگامى که شهر «مکّه» در ظلمت شرک فرو رفته بود، آفتاب هدایت از من طلوع کرد، شما که امروز سعى صفا و مروه مى کنید به خاطر داشته باشید اگر امروز هزاران نفر در کنار این کوه دعوت پیغمبر (صلى الله علیه وآله) را اجابت کرده اند روزگارى بود که پیغمبر در بالاى این کوه مردم را به خدا دعوت مى کرد اما کسى او را اجابت نمى نمود. شما نیز در راه حق گامى بردارید و اگر از کسانى که امید استقبال دارید، جوابى نیافتید مأیوس نشوید و به کار خود همچنان ادامه دهید.

سعى صفا و مروه به ما مى گوید: قدر این آئین و مرکز توحید را بدانید افرادى خود را تا لب پرتگاه مرگ رساندند تا این مرکز توحید را تا امروز براى شما حفظ کردند. به همین دلیل، خداوند بر هر فردى از زائران خانه اش واجب کرده با لباس، وضع مخصوص و عارى از هر گونه امتیاز و تشخص هفت مرتبه براى تجدید آن خاطره ها بین این دو کوه را بپیماید. کسانى که در اثر کبر و غرور حاضر نبودند حتى در معابر عمومى قدم بر دارند و ممکن نبود در خیابان ها به سرعت راه بروند، در آنجا باید به خاطر امتثال فرمان خدا گاهى آهسته و زمانى «هروله کنان» با سرعت پیش بروند و بنا به روایات متعدد، اینجا مکانى است که دستوراتش براى بیدار کردن متکبران است!.

به هر حال بعد از آن که فرمود: صفا و مروه دو نشانه بزرگ، مرکز بندگى و از شعائر الهى است، اضافه مى کند: هر کس حج خانه خدا مى کند یا عمره انجام دهد باکى بر او نیست بین این دو کوه طواف کند، منظور از کلمه طواف در اینجا سعى است و این با معنى لغوى طواف مخالفتى ندارد; زیرا هر حرکتى که انسان در پایان به جاى اول باز گردد به آن طواف گفته مى شود، خواه حرکت دورانى باشد یا نه.

برگرفته از تفسیر نمونه آیت الله مکارم شیرازی

در صورت عدم مشاهده عکس اینجا کلیک نمایید.



کلمات کلیدی :

داستان معراج و عفاف

داستان معراج و عفاف

معراج عفاف



آقا سیدالمظلومین امیرالمؤمنین حضرت على (علیه السّلام) فرمود:
یک روز من و سیّده زنان عالم حضرت فاطمه زهرا
(علیها السّلام) بر حبیب خدا حضرت پیغمبر اسلام  (صلّی الله علیه و آله و سلّم) وارد شدیم و آن بزرگوار را در حالى دیدیم که شدیدا گریه مى کرد.
به آن حضرت عرض کردم : پدر و مادرم فدایت شوند، یارسول اللّه، چه شده؟! چه چیزى شما را به گریه درآورده؟
آن حضرت فرمود: یاعلى شب معراج وقتی که به آسمان رفتم، زنان امتم را در عذاب شدید مشاهده کردم . بخاطر آن شدت عذابها گریان و نالان شده ام.

حضرت فاطمه زهرا (علیها السّلام) فرمود: مگر چه دیدید که اینقدر متأثر و گریان شده اید؟!

حضرت رحمة للعالمین (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود:


1- زنى را دیدم که بمویش آویزان کرده بودند، در حالیکه مغزش ‍ میجوشید.
2- زنى را مشاهده کردم که به زبانش آویزانش کرده بودند، و از حمیم جهنم در حلقش مى ریختند.
3- زنى را دیدم که به دو پستانش آویزانش کرده بودند.
4 زنى را مشاهده کردم که دست و پایش را بسته اند و مارها و عقربها را بر او مسلط کرده بودند.
5- زنى را دیدم که گوشت بدنش را با قیچى مى چیدند و مجبورش ‍ مى کردند که آن را بخورد، و آتش از زیر آن زبانه مى کشید.
6- زنى را مشاهده کردم که به صورت کر و لال و کور است ، در حالى که در تابوتى از آتش مى باشد و مغز سرش از دماغش خارج مى شود و بدن او به صورت جذام و برص است .
7- زنى را دیدم که به دو پایش آویزان کرده اند، در حالیکه در تنورى از آتش بود.
8- زنى را مشاهده کردم که گوشت بدنش را از قسمت جلو و عقب به وسیله مقراض هایى از آتش جدا مى کردند.
9- زنى را دیدم که صورت و دستهایش آتش گرفته ، در حالى که روده هایش را مى خورد.
10- زنى را مشاهده کردم که سرش مثل سر خوک ، و بدنش مثل بدن الاغ و به انواع عذابها شکنجه اش مى دادند.
11- زنى را دیدم که به صورت سگ بود، و آتش از عقبش خارج مى شد و ملائکه با گرز آهنى از آتش ، بر سر و بدنش مى کوبیدند.

بى بى دو عالم فاطمه زهرا (علیها السّلام) فرمودند: اى حبیب من و اى نور چشم من ، اى پدر بزرگوارم به من بفرمائید که این زنان چه عملى داشته اند و به چه جهت به این عذابها گرفتار شده اند و راه و روششان چه بوده که پروردگار متعال آنها را به چنین شکنجه هایى مبتلا نموده ؟!

آقا رئیس اسلام حضرت محمد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود:


1- آن زنى را که به موهایش آویزان شده بود، آن زنى بود که موهایش را از مردان نامحرم نمى پوشانید.

2- آن زنى را که به زبانش آویزان کرده بودند، آن زنیست که شوهرش را با زبانش اذیت مى کرد.
3- آن زنى را که به دو پستانش آویزان بود، آن زنى بود که از همبستر شدن با شوهرش خوددارى مى نمود.
4- آن زنى را که دست و پایش را بسته اند و مارها و عقربها را بر او مسلّط کرده بودند، آن زنى بود که بدون اجازه شوهرش از خانه خارج مى شد.
5-آن زنى را که از گوشت بدنش با قیچى مى چیدند و به او مى خورانیدند، زنى بود که خودش را براى مردان نامحرم زینت مى کرد و بدنش را به آنها نشان مى داد.
6- آن زنى را که کر و کور و لال بود، آن زنى بود که از راه زنا بچّه دار مى شد و به گردن شوهرش مى انداخت .
7- آن زنى را که به پاهایش آویزانش کرده بودند، زنى بود که در حال نجاست وضو مى گرفت یعنى رعایت نجس و پاکى را نمى کرد، و در وقت جنابت و حیض غسل نمى نمود، و در نمازش سستى مى کرد.
8- آن زنى را که از گوشت جلو و عقب بدنش با مقراض از آتش جدا مى کردند، زنى بود که خود را از راه نامشروع به مردان عرضه مى داشت .
9- آن زنى که صورت و دستهایش آتش گرفته و روده هایش را مى خورد، آن زنى بود که قوّادى مى کرد، یعنى واسطه حرام بود.
10- آن زنى که سرش مثل سر خوک و بدنش مثل بدن الاغ بود، آن زنى بود که سخن چینى مى کرد و زیاد دروغگو بود.
11- آن زنى که به صورت سگ بود آن زنى بود که آوازه خوان (و صدایش را براى نامحرم با ناز و کرشمه و مهیّج رها مى کرد) و حسود بود.



کلمات کلیدی :
   1   2   3   4      >
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید