سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کرمى درون بینى قاضى

کرمى درون بینى قاضى

در بین بنى اسرائیل قاضى اى بود که میان مردم عادلانه قضاوت مى کرد.

وقتى که در بستر مرگ افتاد، به همسرش گفت :

- هنگامى که مُردم ، مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان

و مرا بر روى تخت (تابوت ) بگذار، که به خواست خدا، چیز بد و ناگوار نخواهى دید.

وقتى که مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد.

پس از چند دقیقه که روپوش را از روى صورتش کنار زد، ناگهان ! کرمى را دید که بینى او را قطعه قطعه مى کند.

از این منظره وحشت زده شد! روپوش را به صورتش ‍ افکند، و مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن کردند.

همان شب در عالم خواب ، شوهرش را دید. شوهرش به او گفت :

- آیا از دیدن کرم وحشت کردى ؟

زن گفت :

- آرى !

قاضى گفت :

- سوگند به خدا! آن منظره وحشتناک به خاطر جانب دارى من در قضاوت راجع به برادرت بود!

روزى برادرت با کسى نزاع داشت و نزد من آمد.

وقتى براى قضاوت نزد من نشستند، من پیش خود گفتم : خدایا حق را با برادر زنم قرار بده !

وقتى که به نزاع آنان رسیدگى نمودم ، اتفاقا حق با برادر تو بود، و من خوشحال شدم .

آنچه از کرم دیدى ، مکافات اندیشه من بود که چرا مایل بودم حق با برادر زنم باشد

و بى طرفى را حتى در خواهش ‍ قلبى ام به خاطر هواى نفس - حفظ نکردم.


بحار، ج 14، ص 489



کلمات کلیدی :

دوهمکار

دوهمکار
صفا و صمیمیت و همکاری صادقانه هشام ابن الحکم و عبداللّه بن یزید اباضی ، مورد اعجاب همه مردم کوفه شده بود.

این دو نفر، ضرب المثل دو شریک خوب و دو همکار امین و صمیمی شده بودند.

این دو به شرکت یکدیگر، یک مغازه خرازی داشتند. جنس خرازی می آوردند و می فروختند.

تا زنده بودند میان آنها اختلاف و مشاجره ای رخ نداد.
چیزی که موجب شد این موضوع زبانزد عموم مردم شود و بیشتر موجب اعجاب خاص و عام گردد، این بود که این دو نفر، از لحاظ عقیده مذهبی در دو قطب کاملاً مخالف قرار داشتند؛ زیرا هشام از علماء و متکلمین سرشناس شیعه امامیه و یاران و اصحاب خاص امام جعفر صادق - علیه السلام - و معتقد به امامت اهل بیت بود. ولی عبداللّه بن یزید از علمای اباضیه بود.

آنجا که پای دفاع از عقیده و مذهب بود این دو نفر، در دو جبهه کاملاً مخالف قرار داشتند،

ولی آنها توانسته بودند تعصب مذهبی را در سایر شئون زندگی دخالت ندهند و با کمال متانت کار شرکت و تجارت و کسب و معامله را به پایان برسانند. عجیب تر اینکه بسیار اتفاق می افتاد که شیعیان و شاگردان هشام به همان مغازه می آمدند و هشام اصول و مسائل تشیع را به آنها می آموخت. و عبداللّه از شنیدن سخنانی برخلاف عقیده مذهبی خود، ناراحتی نشان نمی داد.

نیز، اباضیه می آمدند و در جلو چشم هشام تعلیمات مذهبی خودشان را که غالبا علیه مذهب تشیع بود فرا می گرفتند و هشام ناراحتی نشان نمی داد.
یک روز عبداللّه به هشام گفت : من و تو با یکدیگر دوست صمیمی و همکاریم. تو مرا خوب می شناسی. من میل دارم که مرا به دامادی خودت بپذیری و دخترت فاطمه را به من تزویج کنی
هشام در جواب عبداللّه فقط یک جمله گفت و آن اینکه :فاطمه مؤمنه است.
عبداللّه با شنیدن این جواب سکوت کرد و دیگر سخنی از این موضوع به میان نیاورد.

این حادثه نیز نتوانست در دوستی آنها خللی ایجاد کند. همکاری آنها باز هم ادامه یافت.

تنها مرگ بود که توانست بین این دو دوست جدایی بیندازد و آنها را از هم دور سازد.

داستان راستان / استاد مطهری



کلمات کلیدی :

ازدواج شیطان

ازدواج شیطان

شیطان

راجع به ازدواج ابلیس که چه موقع بوده ،

و با چه کسی ازدواج نموده و همسر او چگونه پیدا شده و دختر چه کسی است ؟

دو قول نقل شده :

مجمع البحرین در لغت شیطان می نویسد:

وقتی خداوند متعال ، اراده کرد که برای ابلیس همسر و نسلی قرار دهد غضب را بر وی مستولی ساخت و از غضب او تکه آتشی پیدا شد، از آن آتش برای او همسری آفرید.

در نقل دیگری آمده : ابلیس - که اسم اولی او عزازیل است - از همان اوان جوانی ، در میان قوم خود مشغول عبادت و بندگی خداوند بود تا بزرگ شد و موقع ازدواج او رسید.

وقتی تصمیم به ازدواج گرفت ، با دختر روحا به اسم لهبا که آن هم از طایفه جن بود، ازدواج نمود.

بعد از آن که ایشان با هم ازدواج کردند، فرزندان زیادی از آن ملعون به وجود آمد که از شمارش ‍ به طوری که زمین از آنها پر شد.

همه آنها مشغول عبادت شدند و مدتی طولانی ، خدا را ستایش نمودند.

در میان ایشان عبادت و بندگی خود ابلیس ‍ از همه آنان بیشتر بود.

از همین جهت ، بعد از آن که خداوند اختلاف و خون ریزی را در میان طایفه جن و نسناس (طایفه ای به جای انسان فعلی بودند) دید، هر دو طایفه را هلاک کرد، و از میان آن طایفه فقط ابلیس را نگاه داشت .

بعدا فرشتگان او را به آسمان بردند.

آن ملعون هم ، در آسمان اول مدتی در میان ملائکه ، خدا را عبادت کرد

بعد به آسمان دوم و سوم تا آسمان هفتم پیش رفت و با ملائکه هر آسمان خدا را ستایش کرد

تا وقتی که خداوند آدم علیه السلام را خلق فرمود، و دستور سجده داد او هم سرپیچی کرد و رانده شد.

پس زن و فرزندان او هم جزء هلاک شدگان هستند.

او بدون زن و فرزند به آسمان رفته و آن جا هم که احتیاج به زن نداشت ، بعد از بیرون آمدن از بهشت هم ، زنی برای او به وجود نیامد.

شیطان در کمین گاه/نعمت الله صالحی حاجی آبادی 



کلمات کلیدی :

مخدوم بی عنایت

 

بسمه تعالی  

 

 مخدوم بی عنایت

 

 او شنیده بود نا امیدی بزرگترین گناه است اما هر از چند گاهی نا امیدی تمام وجودش را می گرفت.

 

 از روزی که او را به محل کارش فرا خوانده بودند تا کنون بی کار و  عاطل و باطل مانده بود.

 

 به یاد آورد روز ورودش چه قدر  به او احترام گذارده و  او را در بالاترین  مکان  ساختمان اداری جای  داده بودند  

 

تا همیشه  مورد توجه باشد  و  دیده  شود  اما ... اکنون  انگار موجودی ارزشمند اما بی فایده باشد.

 

 به راحتی از جلوی او عبور می کنند بدون این که به او توجه نمایند.

 

 بارها خواسته بود به  هر قیمت شده از این جمع بی عاطفه فاصله گرفته و از آنجا برود

 

 اما به هیچ وجه حاضر نمی شدند او را از دست بدهند و در پاسخ او که آخر من به چه درد شما می خورم؟

 

 می گفتند: دوری شما از ما، آبروی ما را خواهد برد.

 

 با اصرار و  التماس دست به سر و گوش دفتر کار او  کشیده و  از او می خواستند به خاطر خدا آبروی آنها را حفظ کند.

 

 و باز هم  او که فردی عاطفی و به قول امروزی ها خراب رفاقت بود؛ ناچار از تحمل این سختی و خون جگر خوردن و دم نزدن بود.

 

 هم دوره ای های او الان در بهترین  صورت به  خدمت رسانی به  بندگان خدا  مشغول بودند. اما او دریغ از  یک بار

 

خستگی از کار و  خدمت رسانی، باید به که و کجا مراجعه می کرد؟

 

 حتی کسی حاضر نبود درد دل او را بشنود.

 

 دیگر  کم کم  روزگار جوانی او  بسر  می رسید و  ناتوانی  وجودش را  فرا  می گرفت؛

 

 غمگین از این که عزیزی بی فایده است  چاره ای  جز  گوشه نشینی  نداشت حتی دیگر زرق و برق و شکل

 

عجیب همکاران جدیدش هم توجه او را جلب نمی کرد و دچار دلمردگی شده بود تا این که روزی رئیس کنونی و  

 

رفیق سابق، سراسیمه و با سر و صدای فراوان سراغ او را گرفت. فلانی کجائی؟ فلانی کجائی؟

 

 وضع اضطراری است برطرف کردن این مشکل فقط  از تو بر می آید، خواهش می کنم.

 

 اما او که دیگر اعتمادی نداشت خود را عقب می کشید .

 

 باز رفیق سابق  با اصرار از او خواست  یاریش کند، التماس  می کنم. دیگر  هرگز تو را

 

 فراموش نخواهم کرد.

 

 اگر بدادم نرسی ممکن است اتفاقات غیر قابل جبرانی پیش بیاید .

 

 آه چه  می شود  کرد  با  این  مردم و  رفیق بازی ، بالاخره  حاضر شد  یاری  کند ؛ اما

 

 می دانست دیگر چندان کاری از او بر نمی آید.

 

 دقایقی  بعد او  که تمام سر و  رویش  خونی  بود  هر چه می توانست تلاش کرد اما

 

 متأسف بود که تلاشش بی سرانجام خواهد ماند.

 

 او بهترین، فداکارترین و بی توقع ترین مسواک روی زمین بود.

 



کلمات کلیدی :

محمّد(صلی الله علیه وآله و سلم) در جمع کودکان

محمّد(صلی الله علیه وآله و سلم) در جمع کودکان

حضرت محمّد(صلی الله علیه وآله و سلم)

محمّد(صلی الله علیه وآله و سلم) هنوز متولد نشده بود که پدرش عبدالله وفات کرد و در سن چهار یا شش سالگی (بنابرقول مشهور)، مادرش «آمنه» نیز وفات یافت.

فاطمه بنت اسد مادر امیرالمومنین (علیه السلام) می گوید: بعد از فوت عبدالمطلب، ابوطالب پدر امیرالمومنین (علیه السلام) محمّد را به خانه ما آورد ومن از او پذیرایی می کردم و او هم به من مادر می گفت. در خانه ما چند درخت خرما وجود داشت و آن فصل نیز، فصل رسیدن خرما بود. چهل کودک از همسالان آن حضرت هر روز برای جمع کردن رطب هائی که از درخت های خرما می ریخت به خانه ما می آمدند و رطب ها را از دست هم می ربودند ولی هرگز ندیدم که محمد خرما را از دست بچه های دیگر برباید.

هر روز، من یا خادمه ما قدری خرما برای آن حضرت جمع می کردیم و نگه می داشتم اتفاقاً یک روز که محمّد(صلی الله علیه وآله و سلم) در خواب بود هر دوی ما فراموش کردیم برای آن حضرت رطب جمع کنیم. کودکان آمدند و آنچه از درختان افتاده بود برچیدند و رفتند، من از خجالت و شرم خوابیدم و آستین خود را بر روی صورت کشیدم. محمّد(صلی الله علیه وآله و سلم) بیدار شد به سوی درختان رفت اما رطبی ندید و برگشت، خادمه ما از او عذر خواهی کرد که امروز فراموش کردیم اما بلافاصله دیدیم که محمّد(صلی الله علیه وآله و سلم) دوباره به طرف درختان خرما رفت و به یکی از آن درختان از آن درختان خطاب کرد که من گرسنه هستم. دیدیم که آن درخت شاخه خود را آنقدر پایین آورد تا نزدیک آن حضرت رسید و محمّد(صلی الله علیه وآله و سلم) هر چه می خواست از رطب میل فرمود. سپس درخت به جای اول خود بازگشت و ان حضرت نیز به طرف خانه برگشت.

فاطمه بنت اسد می گوید: من از دیدن این صحنه تعجب کردم در این هنگام، ابوطالب در زد و من برخلاف عادت دویدم و در را گشودم و انچه دیده بودم برای او نقل کردم. ابوطالب گفت: از دیدن این چیزهای عجیب از او تعجب نکن که او پیامبر خدا خواهد شد و از تو نیز فرزندی شبیه به او به دنیا می آید که وصی و وزیر او خواهد شد. و بیش از بیست سال از آن تاریخ نگذشت که حضرت علی ابن ابیطالب (علیه السلام) به دنیا آمد. از زمان کودکی رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم) عجایب زیادی در تاریخ نقل شده است.1

1-راهنمای سعادت، ج4،ص19 به نقل از مصباح الحرمین،ص32.



کلمات کلیدی :
<      1   2   3   4      >
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید