سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حریت و زهد ابوذر

عثمان دو غلام را با دویست دینار نزد ابوذر فرستاد که به ابوذر بگویید: عثمان به تو سلام می رساند و می گوید: این دویست دینار کمک هزینه تو باشد. ابوذر گفت: آیا به مسلمانان دیگر آنچه برای من فرستاده، داده است؟ گفتند: نه، گفت: من یک مسلمانم، آنچه برای من هست باید برای همه مسلمانان باشد. گفتند: عثمان می گوید که این دینارها از مال شخص من است.
ابوذر گفت: من از مال او بی نیازم، و من از غنی ترین مردمانم. غلامان گفتند: خدا عاقبت خیر بدهد چگونه غنی ترین کس هستی، با آن که در خانه ات کمترین چیزی یافت نمی شود. ابوذر گفت: زیر آن اکاف (پارچه یا زینتی که روی حیوان می اندازند) که می بینید نان جویی هست، با این دینارها چه کنم؟ من بی نیازم به ولایت علی بن ابی طالب(ع) و عترت هادی و مهدی و راضی و مرضی او، آنان که به حق هدایت می کنند و به حق عدالت می کنند. 1
درحدیث دیگری است که آن دو غلام گفتند: «ای اباذر هدیه خلیفه را بپذیر، که او به ما وعده داده که اگر بپذیری ما را آزاد کند، ابوذر گفت: اگر بپذیرم شما هر دو آزاد می شوید، اما من بنده او خواهم شد، و حریت شما به عبودیت من تمام خواهد شد.» 2

1- روضه الواعظین، ص 284
2- سفینه البحار،ج 1، ص 802



کلمات کلیدی :

داستان کوتاه حجاب

از دور صدایی آمد مبهم . نزدیک می شد ، صدا صدای قهقهه هایی ترسناک بود .... مرده بودم

مرده بودم و بدنم در تابوت ، به سمت خانه ی ابدی می رفت ، بیچاره شوهرم که زیر لب افسوس می خورد: "کاش کمی ، و فقط کمی بهتر زندگی می کردی! کاش گوش شنوا داشتی به حرفم گوش می کردی ، وقتی می گفتم ظاهرت را همچون دلت پاک کن ! کاش با آن چهره و زلف ، دل ها را به حسرت نمی گذاشتی و ای کاش ..." 

راست می گفت ، چون خود را مرده دیدم ، تیر هایی که شیطان با کمان زلف من به چشم ها زده بود را دیدم، دیدم که چه سیلابی از خون جگر بر قبرم جاری کرده بود. 
و چه زود تنها شدم ، کاش یک نفر فریادهای ملتمسانه ام را می شنید که :"بمانید ، مرا در این قبر تنگ و تاریک تنها نگذارید ..." 
از دور صدایی آمد مبهم . نزدیک می شد ، صدا صدای قهقهه هایی ترسناک بود . نزدیک تر شدند ، دو نفر بودند ، نام هاشان چه بود ؟ ... ها ! یادم آمد !... نکیر و منکر ... اما چرا اینقدر می خندند ؟ مگر کارشان سوال نیست ؟ مگر نباید سین جینم کنند از اعمالم ؟ 
صدای قهقهه های آنها چون مته ای در سرم فرو می رفت ... نزدیک تر  آمدند ، چهره های ترسناکشان در آن تاریکی سنگین نمایان شد.  خنده هاشان به یک آن تبدیل به اخمی شد که بر شانه هایم سنگینی می کرد بند های کفنم به یکباره فشاری بر بدنم آوردند که تمام خاطرات زندگیم از جلوی چشمانم گذشت . با نگاه به کفنم اشاره کردند و با صدایی ترسناک تر از وحشت گفتند :   
تو که در دنیا بدنت را برای  هر نا محرمی آراستی ، پوشش آن از نظر ملائکه تو را چه سود است ؟ خیال کردی اعمال سوءت از نظر پروردگارت و فرشتگانش پنهان می ماند ؟ آیا پنداشتی کفن سپیدت درون سیاهت را هم می پوشاند؟ 
سپس فریا برآوردند: ای ملائکه ی خدا ، ای اموات و ای مقربان درگاه ایزد ، بیایید و ببنید کسی را که در دنیا در آرایش خود برای بیگانه اسراف می کرده ، اکنون چگونه به طمع بخشش خود را در کفن پیچیده ! "
از  آسمان ها و زمین چشم هایی نمایان شدند که بر من نگاه هایی تعجب آمیز و طعنه دار می انداختند . از سنگینی این نگاه ها فشاری بر قبرم می آمد که مرا در عمق زمین فرو می برد ... ناگهان گلوله ای از آتش بر سرم فرد آمد ... 
با جیغی از خواب پریدم ... اشک و عرق بر صورتم بود ... از آن شب ، خنده ی ملائکه به کل عوضم کرد...
به نقل از حجاب برتر


کلمات کلیدی : داستان - حجاب
<      1   2   3   4      
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید